اون محل پدر مادرم ومادر مادرم زندگی می کنن..تو همون محل پدر مادرم و مادر پدرم با برادر مادر پدرم با خواهر پدرم با برادر پدرم زندگی می کنن..همه با اختلاف چند خونه..اونجا کوچه معنا نمی ده..قبل تر ها خونه هم معنی نمی داد...تو همون محل اولین مرده ی زندگیم و بردن رو سراشون براش هیچ خدایی جز الاه نیست خوندن ..منم تو دلم می خوندم...تو همون محل من آدمایی و می بینم که برای آدمای دیگه..از نزدیک ترین آدماشونه و من فقط وقتی یکی می میره می تونم ببینم...بهشون می گن انگل اجتماع...
وقتی دومین مرده ی زندگیم هم مرد ...تو همون کوچه..با همون صدا..با همون آدما ..دوباره هیچ خدایی جز الاه نیست و خوندن ..من اما دیگه تو دلم نمی خوندم..پنج سال گذشته...تمام مدت با چشام دنبال انگلا می گردم..بیشتر دنبال بچه هاشون..سر خاک اینقد نگاشون کردم ..گفتم الان می یان خواستگاریم...از فکرم خندم می گیره..خودم و باهاشون تصور می کنم ..ها..ها..وسط خنده های خیالیم..اشکام تیک..تیک می ریزه..آخه کی می خواد که باباش انگل باشه؟؟یاد هیچ خدایی جز الاه نیست میافتم...هه!!
اشکام و پاک می کنم و بیشتر نگاشون می کنم..حتما اوناهم می دونن من نمی دونم دیگه کی سومین مرده ی زندگیم می میره و بازم نگاشون می کنم....
امید وارم غم آخرت نه باشه! منظور سومیش نباشی. همه میمیرند دیر یا زود. [قال اچ اچ زد (غ)]
خیلی سرد و مایوس کننده می نویسی
یه کم تجدید نظر کن
وگرنه زندگی اینطور جریان نداشت
بازم مثل معوفه که میگه نیمه پر لیوانو هم ببین
زندگی های قشنگ و عاشقانه هم هست